مانيماني، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه سن داره

مسافر کوچولو مانی

بابا که پول نداشت

سلام اول بگم که الان شما روی پای من نشستی و من با یه دست تایپ میکنم دیروز صبح هوا خوب بود با مانی صبح رفتم خونه خاله فرح ،کسری نوه خاله هم بود نشستید با هم مرد عنکبوتی دیدید من و خاله هم صحبت میکردیم 2 ساعتی موندیم برگشتیم بعد اظهر هم موقعی که مازیار اومد رفتیم بیرون واسه مانی یه بن بن بن(فتحه و کسره و ضمه رو خودتون بزارین)با یه اسبابازی واسه هوش مانی خریدیم ولی مانی لج کرد گفت پفک میخام چون صبح واسش گرفتم بهش گفتم نمیشه خیلی اسرار وگریه که کفتم اگه بخای اسبابازیهاتو میدم به نی نی  واست بگیرم میگفت نه، یه کم ساکت میشد دوباره شروع میکرد بعد بهش گفتم مانی پول بابا تموم شده دیگه نمیتونه بگیره که بعدش شروع کرد مثلا به من پول د...
23 فروردين 1392

مهربونم

سلام دیروز وقت دندونپزشکی داشتم وقتی اومدم خونه خیلی درد داشتم با اینکه مسکن خوردم اروم وقرار نداشتم تا وقتی که یخ گداشتم ویه کم آروم شدم وقتی درد داشتم نمیتونستم حرف بزنم دکتر هم گفت حرف نزن تا دو ساعت ولی مانی میگفت مامان حرف بزن بهش میگفتم نمیتونم دندونم اوف شده میگفت" خوب میشی مامان  خوب میشی "میومد بغلم میکرد ونازم میکرد رفتم دراز کشیدم  تا استراحت کنم دیدم مانی هم اومدم کنارم دراز کشید هی دستمو ماچ کرد و بغلم کرد وکلی صورتمو بوسید وخلاصه بغلم کرد و میگفت مامان دوستت دارم ومیخندید نمیدون ی چه حالی کردم از این حرکاتش دردمو فراموش کردم(البته همیشه این کارا رو میکنه ولی دیروز بیشتر کرد) بعد نیم ساعت گفت مامان خوب شدی؟ گفتم ...
21 فروردين 1392

سفر نامه نوروز 92

سلام نوروز امسال هم کم کم به آخرش میرسه فردا 13 بدره و دیروز مامان اینا رفتن کرمان خونه دایی فرزاد . جاده کرمان دوطرفه بود و 9 ساعت طول کشید تا رسیدن خیلی بهم گفتن که باهاشون بریم و سیزده با هم باشیم اما نرفتم حس مسافرت نداشتم میخوام وقتی هوا گرم شد برم. مازیار خیلی بهشون گفت نرید بمونید  ولی مامانم میخواست به دایی هم یه سر بزنه چون اونم  مریض بد حال داشت و بیمارستان باید میرفت بعد 5-6 روز برگشت کرمان ،  تنها بود خانومش رفته تهران پیش خانوادش.   به هر حال رفتن و ما امسال سیزده تنها شدیم                                     &n...
12 فروردين 1392

عید 92

سلام گلی  سلام این اولین پست تو سال جدیده خدارو شکر عید هم اومد الان مامان بزرگ وبابا بزرگ و دایی رضا خونه ما هستند این چند روز رفتیم بیرون و حسابی تموم قشم رو گشتیم توی قشم یه غار نمکی هستش که خیلی دوره رفتیم تا نصفه های راه یه کم پشیمون شدیم ولی وقتی رسیدیم واقعا دیدنی بود  پسر خوشگل مامان این روزا حسابی بازی میکنی وخوشحالی چون خونمون شلوغه وتو هم سرت گرمه بیشتر توپ بازی  وهمش یکی باید باهات بازی کنه بیرون هم که میری تو ماشین بچه خوبی هستی و اصلا اذیت نمیکنی  البته الان یه کم سرما خوردی چون بابابزرگ سرما خورد بعدش مامان بزرگ بعد دایی وبعد  من والان تو دماغت گرفته بهت دارو دادم خودمم گلوم میسوزه اما...
9 فروردين 1392
1